تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
https://telegram.me/joinchat/DKL4YD8togTtBzDF26ewbQ
کودکی غارت شده !

 

 

بیش از سنش می فهمد .. کودکیش را پشت دروازه ه ای سخت فقر جا گذاشته است ..

لبهایش هیچ گاه طعم لبخند را نچشیده و دستانش با ترسیم لبخند بر نقاب دلش بیگانه است ..

آوای آشنای گوش هایش نه لا لای مادر و آهنگ شاد فیلم های کودک است

که آشنای گوش های او بوق ممتد قطار و گاه  بوق گوشخراش اتوبوس ها و

گاه ناله ی خسته ی تاکسی های مسافر کش است و

نوازشگر چشمانش ! گاه دود کوره پزخانه ها است و گاه دود ماشین ها در سر چهار راه ها

.. او کودک کار است .. لطافت دستان را یاد ندارد ..

بر دستان ده ساله اش مهر پینه ی پنجاه ساله زده اند

  کودکیش را به یغما برده است ...

گاه کوره های آجر پزخانه که از هوای بودن و حس نفس کشیدن

دود غلیظ را به ریه هایش هدیه می دهد و سوزش چشمانی که حتی وقت برای پاک کردن

اشک بی امان بر گونه هایش را ندارد و

 گاه در پشت چراغ قرمز ها در لابه لای دود ماشین ها ...

 طفلک  ! چه التماسی می کند برای فروختن یک شاخه ی گل ..

 شاخه گلی که خود هرگز بوی خوشش را استشمام نکرد و لطافت گلبرگهایش را حس ننمود!1

 آری !  لباس هایش مندرس است .. صورتش سیاه و کبود است

و من رهگذر خیابان آرزوهای او.. چه حقیرانه نگاهش می کنم و

 شیشه ی ماشین خود را بالا آورده که نکند فقر دست هایش دامن من را بگیرد و

در برابر چشمان ملتمسانه اش برای خرید یک دعا یا آدامس یا شاخه ی گل

 با نگاه سراپا تحقیر خود تشر مرگ بر او می زنم ..

غافل از اینکه فقر زمانه لباس های رنگارنگ و شاد کودکیش را ربوده و

بر قامت شکسته اش و صله ی خود بافته زده است ..

نمی دانم ! ؟ که سیاهی صورتش از سیلی سخت زمانه و

 تازیانه ی هر لحظه ای آن بر وجودش است ..  کمی آب که سهل است ! دریا هم قادر

نیست سیاهی زجر روزگار را از گونه های تکیده اش بگیرد ..

نمی دانم ! ؟ که چشمهایش ملتمس گرفتن چند ریال از دست بسته ی من نیست ...

 که اگر به التماس نگاهم می کند تا شاخه گل دستش را بخرم ..

نمی خواهد که شاخه ی گل در دستان او چو خودش پژمرده ی روزگار شود

که شاید در دستان من و تو در گلدانی گذاشته شود و لطافت بودن را ببخشد ..

آرزوهایش در پشت چراغ قرمز ها شکل می گیرد

و در لا به لای دود ماشین ها و نگاه های حقارت آمیز رهگذران محو می شود

و او می داند که تمام آرزوها برای او حکم چراغ  قرمز دارد..!!

 و محدوده ی ورود ممنوع است ..

مید اند که اگر جوانه ی بر دلش بدمد در لابه لای دود ماشین ها به سرعت  محو می شود ..

او میداند در خیال نیز باید به دنبال کار باشد و فروختن آدامس ..!!

تا شب را سر گرسنه به بالین سخت سنگ ننهد....

یا از فشار گرسنگی برای یافتن لقمه نانی سلطل های زباله را جستجوی مرگ نکند ...

 

 

 



برچسب ها : ,
ليست صفحات
تعداد صفحات : 35
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 35 صفحه بعد